سبا خانوم و سه ماه اول تولدش
سلام دخترم
خانوم خانوما هر کس برای دیدن شما میامد میگفت چقدر ناز داره این دختر
حسابی تو دل بابا مهدی خودت را جاکردی . زمان داداش صدرا انقدر بهم کمک نمیکرد ولی سر شما کمکم بود شما از روز 11 ام تولدت کولیک داشتی و تقریبا 2 ماه و نیم طول کشید . ریفلاکس شدید هم داشتی و عاقبت در چهل روزگیت سونوگرافی معده انجام دادیم و بعدش دکترت امپرازول و شربت رانیتیدین برات نوشت .با خوردن داروهات روز بروز بهتر شدی . از عصر تا 12 و گاهی تا یک شب شما گریه میکردی و ما به همه راهها متوسل میشدیم تا آروم بشی. از موتزارت و صدای سشوار و جاروبرقی و ننو کردنت و ..... گاهی بابایی بغل میکرد و دور اتاق می دوید تا اروم بشی و همه این راهها ممکن بود جواب بده گاهی هم جواب نمی داد
واقعن گاهی من را به خدا میرساندی . مامان عزیز که 3 ماه قبل عمل جراحی سختی داشته بود و هنوز نمیتونست خیلی با دستهاش سبک سنگین بکند البته جراحی تومور در پشت قفسه سینه بود که خدا روشکر بخیر شد برای همین کمک نداشتم و شبها خودم بودم . در اولین روز خونه اومدنت صدرا هم مریض شده بود و تب کرد برای همین با بابایی در یک اتاق بودند و من و شما در یک اتاق دیگه . خلاصه حسابی تقسیم کار شده بود هر چند نصفه شب ها باز طاقت نمی آوردم و بهش سر میزدم و دماسنج و ... میگذاشتم .
خدا رو بابت این هدیه دوست داشتنی شاکرم